وقتي غريبه آمد

مقيم صديق
moghim21@yahoo.com

به نام خدا
«روي از آينه مي‏تافتي»
هر كس از رويش نشاني يافتي.»
منطق الطير
مقيم صديق
«وقتي غريبه آمد...»
-... نپرسيد كه از كجا آمده. كي بوده و چطور شده كه يكهو سر و كله‏اش پيدا شده و همه چيز را به هم ريخته و رفته . خودم هم نميدانم، «بلال» هم نميداند، «حسن جوجه» هم نميداند و هيچكس هيچ چيز نميداند. نه اينكه بخواهيم حاشا كنيم و بگوئيم كه اصلاً وجود نداشته است، نه اين چيزها نيست. مگر ميشود اين همه آدم يكهو با هم مريض بشوند و تب بگيرند و شروع كنند به هذيان گفتن . گيريم ما يك چيزي گفتيم و شما هم باور كرديد يا نه، چه دردي را دوا مي‏كند. كار من يكي ديگر از اين حرفها گذشته است آقا. چند سال است كه اينجا هستم و زير و بم اين بچه‏ها را مثل كف دستم ميشناسم، با آنها زندگي كرده‏ام، نفس كشيده‏ام و به همه خلق و خوهاي عجيب و غريبشان عادت كرده‏ام. مي‏توانيد خودتان بياييد ببينيد. حال و روز بچه‏ها را ببينيد تا شايد براي شما قضيه روشن شود. هنوز هم بوي گل رز توي اتاق و پشت دريچه مانده است. به آقاي سعيدي هم گفتم. وقتي قرار بود شيفتمان عوض بشود. هر چي باشد او هم همكار من است و لازم بود بداند. اولش باور نميكرد. مي‏خنديد و سر به سر من ميگذاشت. خيلي كه گفتم و اصرار كردم، حاضر شد بيايد. او را به پشت دريچه خوابگاه بردم. گفتم كه اگر خوب حواسش را جمع كند و دقيق به شنهاي پياده‏رو نگاه كند، احتمالاً جاي پاي آن زن را خواهد ديد. آقاي سعيدي هم پشت دريچه ايستاد، چشمانش را تنگ كرد و چند بار پلكهايش را به هم زد و بعد هم پايين آمد. به چهره رنگ پريده تك‏تك بچه‏ها نگاه كرد و گوشه‏هاي اتاق را بو كرد و در آخر هم چيزي دستگيرش نشد. شايد هم فهميده و به روي خودش نياورده است. مثل ما، مثل من... روز اول كه ديدمش، طوري وانمود كردم كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. آمدم روي تخت نشستم، شروع كردم با دكمه‏هاي پيراهنم بازي كردن. با خودم حرف مي‏زدم و تا شب هي مي‏آمدم و مي‏رفتم. مدام مي‏خنديدم، اين طرف و آن طرف مي‏رفتم. آن شب زودتر چراغها را خاموش كردم. هيچكس حرفي نزد. روي تخت دراز كشيدم. پلكهايم را روي هم گذاشتم. فشار مي‏آوردم و مگر مي‏شد بخوابي .با آن همه ترس و هراس كه در دلم افتاده بود. دور خودم مي‏چرخيدم، غلت مي‏خوردم و زيرچشمي به بچه‏ها نگاه مي‏كردم. نگوييد كه آنها حاليشان نيست آقاي رئيس، «حسن كچل» و برزو و بقيه. من هم همين فكر را مي‏كردم، امّا مي‏فهميدند. اينطور كه ساكت شده بودند و فرو رفته بودند توي خودشان و هيچكدام حاضر نشدند حرف بزنند. سكوتي غريب همه جا را پر كرده بود، تا صبح. صبح زود آفتاب در نيامده بود كه «برزو» مثل خوابديده‏ها بلند شد و بدون هيچ مقدمه‏اي شروع كرد به دويدن. دور خودش مي‏چرخيد. فرياد مي‏زد و چيزهايي ميگفت كه معلوم نبود چيست.يك تيكه پارچه كهنه هم به دستش بود كه مدام آن را به سر و صورتش ميماليد. از همان تيكه پاره هايي كه لابلاي آوارهاپيدا كرده بودو فكر ميكنم كه لابد يك تيكه از لباسهاي يكي از عزيزانش بوده , مثلا مادرش يا خواهرش وياچه ميدانم ,كسي كه خيلي دوستش ميداشته . حدس ميزدم كه دوباره روستايشان در جنوب را به خواب ديده و دوباره قضيه بمباران خانه شان را به ياد آورده .هنوز چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه همه بچه‏ها با هم بلند شدند. مثل بهت زده‏ها با چشمان بي خوابي كشيده شان به همديگر نگاه مي كردند. انگار مانده بودند كه چكار كنند. زل زده بوديم به «برزو» و حركات عجيب و غريبي كه انجام مي‏داد. كمي كه گذشت، «خليل» بلند شد. چند لحظه مردّد سر پا ماند و بعد لباسهايش را در آورد و لخت لخت جلوي ما شروع كرد به رقصيدن. خودش راتكان مي‏داد، بالا و پايين مي‏پريد. چشمهايش سرخ شده بود و مثل دو كاسه خون توي صورتش به نظر مي‏آمد و بعد... فرياد... داد و بيداد . هيچكس نميدانست چه دارد ميگويد. ولوله‏اي شده بود. چطور بگويم آقاي رئيس، مثل كرم لابلاي هم مي‏لوليدند و دور هم پيچيده مي‏شدند و پيچيده ميشدند و با دهان‏هاي بازشان كلمات غريبي بر زبان مي‏آوردند، همه شان... همه آنها , بجز «اسي» كه بي خيال روي تختش نيم خيز شده بود و لبخند گنگي روي لبانش نقش بسته بود. هماني كه مي‏گويند معلوم نيست كه چكاره بوده و از كجا آمده واحتمالا توي اين دنياي بزرگ هيچ كس و كاري را نداردو آنقدر خنگ است كه هيچ چيز را هم حاليش نميشود. و... چطور بگويم. بايد خودت آنجا بوده باشي تا ببيني كه چه غوغايي شده بود. كه «گنگو» چه جور كز كرده بود گوشه اتاق و آرام آرام سرش را به نوك تيز ميله تخت ميكوفت و گريه مي‏كرد و مي‏خنديد و... شما كه نديده‏ايد آقا، هيچكدام از اين‏ها را نديده‏ايد و آنوقت سر من هم داد مي‏زنيد كه تو هم ديوانه شده‏اي و خوابهاي آشفته ات را هي تعريف ميكني و تكرار ميكني . نميدانم . به خدا خودم هم به شك افتاده ام .شايد اينطور نبوده. شايد هم همه اش خواب و خيال باشد. شما را به خدا اينطور به من نگاه نكنيد. ميدانم كه درباره من چه فكر مي‏كنيد. آقاي سعيدي گفت. حتماً تصور مي‏كنيد اين چند سال كه كنار اين آدمهاي احمق زندگي كرده‏ام و از آنها مراقبت مي‏كرده‏ام، لابد بالاخره يك چيزي هم به من رسيده و گوشه‏اي از اخلاق آنها به من هم سرايت كرده است. خوب من عقلم را از دست داده‏ام, پير شده‏ام و خيالاتي شده‏ام. اينها را چكار مي‏كنيد آقا، اينها را... يعني فكر مي‏كنيد كه دروغ ميگوييم. باشد... هر چه مي‏خواهيد بگوييد، هر جور كه مي‏خواهيد نگاهم كنيد. بخنديد و بخنديد و خوبيش اينست كه من خودم مي‏فهمم چه كار مي‏كنم و چه ديده‏ام و اينكه به دلخواه خودم بوده كه چنين شغلي را انتخاب كرده‏ام. خودم هم كه راضي هستم. اگر كه اينجا نبودم و كنار پنجره نرفته بودم كه او را نميديدم. هنوز همه چيز به خاطرم مانده... همه آن چيزهايي كه در پشت دريچه ديده‏ام و قبلاً هم براي آقاي سعيدي تعريف كرده ام . قيافه‏اش آشنا بود. صميمي بود، مثل يكي كه سالها كنار هم نشسته باشيد و باهم حرف زده باشيد، مثل چيزي كه گم كرده باشي، سالها دنبالش گشته باشي و حالا خودش با پاي خودش آمده باشد. و حالا آمده بود، با پيراهن نارنجي گلدار، موهاي سياه خرمايي رنگ و چشمانش كه... آبي بود، سبز بود، قهوه‏اي بود و چه ميدانم، هر بار كه نگاه مي‏كرديم و هر لحظه‏اي كه مي‏گذشت، رنگش فرق مي‏كرد، انگار يك چيزي باشد كه بتوان راحت به آن تكيه داد و پناه گرفت. «خليل» مي‏گفت كه اين چشمها را ,با همين بزرگي و معصوميتش, قبلاً يك جايي ديده است. يادش نيامده بود و هي فكر كرده بود و خاطره‏هاي پريشانش را و حرفهاي تكراري‏اش را براي ما بازگو كرده بود و آخرش هم از روستايشان در يكي از شهرهاي دورافتاده گفت و آهويي كه بزرگ بود و زيبا بود و يكبار آن را كنار چشمه‏اي پاي كوه ديده بود و بعداً هر چه گشته و هر جا كه رفته آهو را نديده... نديده و همينطور توي ذهنش مانده و تا حالا هم بعضي وقتها به آن فكر ميكرده. حالا «خليل» هر چه مي‏خواهد بگويد. او كه مخش عيب دارد و از اين چرت و پرتها زياد گفته است. امّا «برزو»... دلم خيلي برايش ميسوزد. خودش را از ميله‏هاي دريچه آويزان كرده بود و خيره شده بود به زن، به پيراهن نارنجي گلدارش و بعد ديگر هيچ نگفته بود. تا چند روز و چند شب همينطور توي خودش بود و گريه مي‏كرد و مي‏ناليد. لباسهايش را كنده بود، پاره‏پاره كرده بود و دور انداخته بود. نميدانستم براي چه دارد اين كارها را مي‏كند. تا مدتها و بعد... ديروز غروب كه زير نور كمرنگ مهتابي حياط نشسته بود، عكس چرك گرفته و رنگ و رو رفته‏اي را به من نشان داد و من مادرش را ديدم و يك زن جوان ديگر راديدم و دخترك كوچك چهار پنج ساله اي را كه پيراهن‏نارنجي رنگ گلدارش تا زانو مي‏رسيد.خواهرش بوده ... دخترك خواهرش بوده... اينست آقا... اينست كه ميگويم خودم هم توي اين ماجرا يك جوري گير كرده‏ام و مانده‏ام كه اين آخر عمري چكار كنم. شما هم اگر مي‏خواهيد همه چيز را بدانيد، اينطوري فايده ندارد. بايد همه را گوشه‏اي جمع كنيد و هر كسي هر چيزي را كه ديده و هر تكه‏اي از اين اتفاق را كه بهتر حس كرده و فهميده، بگويد و لابد، هركسي كه چيزي بگويد و همه حرفها راكه كنار هم جمع كنيد، حتماً خودتان مي‏فهميد كه چه بر ما گذشته است و ما چه كشيده‏ايم... چه كشيده‏ايم و اين چند روز و چند شب ...بايد خودتان از نزديك ببينيد آقا. ببينيد كه شب‏ها چطور مويه‏هاي دلخراش بچه‏ها توي تاريكي مي‏پيچيد و چطور تكان مي‏خورند روي تخت‏هايشان، در خواب و بيداري بلند بلند با خودشان حرف مي‏زنند و زوزه مي‏كشند. اينجا شبهايش هميشه سوت و كور بوده .عجيب و غريب بوده .اما حالا...حالا ديگر همه چيز تغيير كرده است. همه جا سكوت است، غريبي است و عجيب است آقا، براي خودم هم عجيب است كه «بلال» كه مثل يك لاشه كفتار كثيف بود و بوي گندش هر جا مي‏رفت همراهش بود، حالا چطور شده كه هر شب با لباس مي‏رود زير شير حمام و توي اين سوز و سرما و باد زمستاني خودش را مي‏شويد و همه جايش را خيس مي‏كند و موهايش را پريشان مي‏كند روي پيشانيش. خودش كه هيچ نمي‏گويد. هر چقدر هم كه اصرار كردم كه از زير زبانش بيرون بكشم، حاضر نمي‏شود حرفي بزند. امّا خودم مي‏دانم. ديده بودم كه آن روز كه زن داشت از روبرو مي‏آمد، چطور باد به سر و صورتش مي‏خورد و موهايش ريخته بود روي پيشاني‏اش ? هي با دستهايش آنها را مرتب ميكردو باد، دوباره آشفته شان ميكرد. همه همينجوري هستند آقا. حتي «گنگو» هم با همه لال بودنش كه مي‏گويند نصف زبانش را دندان گرفته و قورت داده، حالا همه را كلافه كرده است از بس با صداي بلند آواز خوانده و صداهاي عجيب و غريب از خودش در آورده است.آقاي سعيدي ميگويد اينجا فقط «اسي» است كه ديده و به روي خودش نياورده است. همانطور است كه بوده؛ انگار نه انگار كه اتفاقي برايش رخ داده باشد. مثل قبلاً و هميشه كه روي تخت بي‏خيال مي‏خوابيده و دستهايش را زير سرش مي‏گذاشته و با كسي حرف نمي‏زده، حالا هم بي خيال روي تختش مي‏خوابد و دستهايش را زير سرش مي‏گذارد و با هيچكس حرفي نمي‏زند. حتي يكبار هم به پشت دريچه نيامده كه ببيند آيا دوباره او را مي‏بيند يا نه. آقاي سعيدي مي‏گويد هالوست و اين چيزها را درك نمي‏كند. به هر حال او هم آن روز پشت دريچه بود و همه چيز را ديده است . مثل من .مثل همه ،همه چيز را ديده . ديده كه ... فكرم قد نمي‏دهد كه لابلاي اين حرفهاي پريشاني كه برايتان بازگو كرده ام چه چيزهايي را گفته ام و كدام تكه اش ناگفته مانده .آقاي سعيدي هم احتمالا ماجرا را برايتان تعريف كرده است . ميدانم كه سرتان را درد مي آورم . اما باز هم ميگويم .خوشم مي آيد كه هزار بار اين قصه را هي بگويم و تكرار كنم و تكرار كنم ... همه چيزش قشنگ بود و دوست داشتني، اولش من نبودم. بيرون بودم. به خود كه آمدم، ديدم بچه‏ها همه جمع شده‏اند كنار دريچه. از سر و كول هم بالا مي‏رفتند و چنگ انداخته بودند به ميله‏ها و حواسشان جمع شده بود به جايي، به چيزي. گفتم لابد يكي از آنها مي‏خواهد فرار كند. مثل گاهي وقتها كه «حسن جوجه» به سرش مي‏زد و خودش را به ميله‏ها مي‏كوفت. دويدم آنجا. خيره شدم به بيرون، خوب نگاه كردم و ديدم كه يك زن، يك زن جوان ،يك زن جوان و زيبا آنجا دارد نزديك مي‏شود.برايم عجيب بودكه اين غريبه ،اينجا،پشت اين آسايشگاه ،اين گوشه شهر كه همه اش زمين خالي است و معمولا روزها ميگذرد و كسي از اينجا رد نمي شود،چه ميخواهد و جكار مي كند. گفتم رهگذري است، شايد راهش را گم كرده و به هر حال ، مثل هميشه ، مي‏آيد، عبور مي‏كند و مي‏گذرد. يك جوري بود.قيافه اش يك جوري بود . آرام آرام راه مي‏رفت. انگار مي‏دويد، انگار پرواز مي‏كرد و روي هوا مي‏لغزيد و جلو مي‏آمد. روبروي دريچه كه رسيد، ايستاد. رويش را بطرف ما برگرداند و چند لحظه صاف خيره شد به سمت دريچه. ترسيدم مستقيم توي چشمانش نگاه كنم. فكر كردم كه ممكن است منفجر شود اتاق و آسايشگاه و زلزله‏اي بيايد و همه چيز را در هم بريزد. لبخندي زد و بعد آهسته، طوري كه همه ما مبهوت مانده بوديم و نمي‏فهميديم كه چه اتفاق مهمي دارد رخ مي‏دهد، به راهش ادامه داد و رفت. تا آخر، تا آخر جاده و پيچيد و گم شد و ناپديد شد. همينطور محو او شده بوديم. نمي‏شد كه يك لحظه چشم برداريم. پلك هم نمي‏زديم كه مبادا عبور كند و لحظه‏اي بگذرد و بعد كه چشم باز كنيم، متوجه شويم كه ديگر نيست و... نبود. تمام شده بود، همه‏اش همان چند لحظه بوده كه اينطور همه چيز را تغيير داده است. ميدانم باورش خيلي سخت است. من هم اگر جاي شما بودم شايد همين فكر را مي‏كردم. ولي چه بگويم. چطور بگويم؛ از آن لحظه بود كه حس كردم چيزي در دلم شرع به جوشيدن كرده است. صداي تپش قلبم را مي‏شنيدم كه محكم داشت مي‏زد، بلند و كشيده. ترسيدم كه بچه‏ها بفهمند و مسخره‏ام كنند. آمدم بيرون، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد. گفتم همه برگردند سر جاهايشان؛ بلند و طوري كه همه متوجه بشوند. مي‏خواستم طوري وانمود كنم كه يعني بي خيال هستم و تمام چيزها را فراموش كرده‏ام.غروب ،هوا كه تاريك شد،از آسايشگاه زدم بيرون .آهسته و به آرامي پشت حياط و اطراف ساختمان را جستجو كردم. تا سر جاده كه پيچ مي‏خورد. خم مي‏شدم، روي شنها مي‏گشتم تا چيزي را پيدا كنم؛ نشانه‏اي و يا جاي پايي. منتظر بودم تا به بهانه‏اي ساختگي خودم را به داخل خوابگاه و كنار پنجره برسانم و نگاه كنم. حالا هم مي‏روم؛ حالا كه سه چهار روز گذشته است و با اينكه مطمئن هستم نمي‏آيد، هنوز هم منتظر مانده‏ام. باور كنيد دست خودم نيست. دائم فكر مي‏كنم دنبال چيزي هستم؛ كسي و چه مي‏دانم، يك حس گمشده كه مرا در خود فرو برده و رهايم نمي‏كند. توي خواب و بيداري هم مدام به خودم فكر مي كنم . به روياهاي خودم و به خيلي چيزهاي ديگ? كه نميدانم چيست. حالا باز هم بگوييد خيالاتي شده‏ام. كه هي عادت دارم درحرفهايم غلو كنم ويك اتفاق عادي و ساده را اينقدر بزرگ كنم.كه ديوانه شده‏ام و از بس با ديوانه نشسته‏ام و حرف زده‏ام، اينجوري شده‏ام، باشد آقا هر فكري مي‏خواهيد بكنيد.به هر حال شما رييس اين آسايشگاه هستيد و صاحب اختيار.هر كاري خواستيد بكنيد. حالا نهايتش اينست كه مرا هم مي‏فرستيد آنجا. خوب بگذاريد بروم. همانجا كه باشم و كنار آنها كه زندگيم را بگذرانم، خودم هم راضي هستم. ديگر عادت كرده‏ام آقا. ميروم .ميروم آقا . فقط يك خواهش كوچك از شما دارم. مي‏خواهم كه يك تخت كوچك و زهوار در رفته برايم بگذاريد آن پايين، كنار تخت «اسي»؛ هماني كه هميشه ساكت است و مي‏گويند ازهمه بچه ها هالوتر است واز روز اول كه آمده هميشه سرش توي لاك خودش بوده و با هيچ كس حرف نمي‏زند؛ طوري كه بتوانيم شبها كنار هم بخوابيم و براي همديگر حرف بزنيم. مي‏خواهم بپرسم، اگر شده از زير زبانش يك جوري بيرون بكشم كه توي اين مدت بالاخره فهميده‏ام كه او هم در دلش، نوك زبانش و در عمق وجودش چيزي را داشته كه پنهان كرده و نگه داشته و به هيچ كس هم نگفته است و به او بفهمانم كه من هم مي‏دانم و چه بگويم... شايد او هم از آنچه در دل من ميگذرد خبر داشته باشد...


پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30747< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي