|
به نام خدا «روي از آينه ميتافتي» هر كس از رويش نشاني يافتي.» منطق الطير مقيم صديق «وقتي غريبه آمد...» -... نپرسيد كه از كجا آمده. كي بوده و چطور شده كه يكهو سر و كلهاش پيدا شده و همه چيز را به هم ريخته و رفته . خودم هم نميدانم، «بلال» هم نميداند، «حسن جوجه» هم نميداند و هيچكس هيچ چيز نميداند. نه اينكه بخواهيم حاشا كنيم و بگوئيم كه اصلاً وجود نداشته است، نه اين چيزها نيست. مگر ميشود اين همه آدم يكهو با هم مريض بشوند و تب بگيرند و شروع كنند به هذيان گفتن . گيريم ما يك چيزي گفتيم و شما هم باور كرديد يا نه، چه دردي را دوا ميكند. كار من يكي ديگر از اين حرفها گذشته است آقا. چند سال است كه اينجا هستم و زير و بم اين بچهها را مثل كف دستم ميشناسم، با آنها زندگي كردهام، نفس كشيدهام و به همه خلق و خوهاي عجيب و غريبشان عادت كردهام. ميتوانيد خودتان بياييد ببينيد. حال و روز بچهها را ببينيد تا شايد براي شما قضيه روشن شود. هنوز هم بوي گل رز توي اتاق و پشت دريچه مانده است. به آقاي سعيدي هم گفتم. وقتي قرار بود شيفتمان عوض بشود. هر چي باشد او هم همكار من است و لازم بود بداند. اولش باور نميكرد. ميخنديد و سر به سر من ميگذاشت. خيلي كه گفتم و اصرار كردم، حاضر شد بيايد. او را به پشت دريچه خوابگاه بردم. گفتم كه اگر خوب حواسش را جمع كند و دقيق به شنهاي پيادهرو نگاه كند، احتمالاً جاي پاي آن زن را خواهد ديد. آقاي سعيدي هم پشت دريچه ايستاد، چشمانش را تنگ كرد و چند بار پلكهايش را به هم زد و بعد هم پايين آمد. به چهره رنگ پريده تكتك بچهها نگاه كرد و گوشههاي اتاق را بو كرد و در آخر هم چيزي دستگيرش نشد. شايد هم فهميده و به روي خودش نياورده است. مثل ما، مثل من... روز اول كه ديدمش، طوري وانمود كردم كه هيچ اتفاقي نيفتاده است. آمدم روي تخت نشستم، شروع كردم با دكمههاي پيراهنم بازي كردن. با خودم حرف ميزدم و تا شب هي ميآمدم و ميرفتم. مدام ميخنديدم، اين طرف و آن طرف ميرفتم. آن شب زودتر چراغها را خاموش كردم. هيچكس حرفي نزد. روي تخت دراز كشيدم. پلكهايم را روي هم گذاشتم. فشار ميآوردم و مگر ميشد بخوابي .با آن همه ترس و هراس كه در دلم افتاده بود. دور خودم ميچرخيدم، غلت ميخوردم و زيرچشمي به بچهها نگاه ميكردم. نگوييد كه آنها حاليشان نيست آقاي رئيس، «حسن كچل» و برزو و بقيه. من هم همين فكر را ميكردم، امّا ميفهميدند. اينطور كه ساكت شده بودند و فرو رفته بودند توي خودشان و هيچكدام حاضر نشدند حرف بزنند. سكوتي غريب همه جا را پر كرده بود، تا صبح. صبح زود آفتاب در نيامده بود كه «برزو» مثل خوابديدهها بلند شد و بدون هيچ مقدمهاي شروع كرد به دويدن. دور خودش ميچرخيد. فرياد ميزد و چيزهايي ميگفت كه معلوم نبود چيست.يك تيكه پارچه كهنه هم به دستش بود كه مدام آن را به سر و صورتش ميماليد. از همان تيكه پاره هايي كه لابلاي آوارهاپيدا كرده بودو فكر ميكنم كه لابد يك تيكه از لباسهاي يكي از عزيزانش بوده , مثلا مادرش يا خواهرش وياچه ميدانم ,كسي كه خيلي دوستش ميداشته . حدس ميزدم كه دوباره روستايشان در جنوب را به خواب ديده و دوباره قضيه بمباران خانه شان را به ياد آورده .هنوز چند لحظه بيشتر نگذشته بود كه همه بچهها با هم بلند شدند. مثل بهت زدهها با چشمان بي خوابي كشيده شان به همديگر نگاه مي كردند. انگار مانده بودند كه چكار كنند. زل زده بوديم به «برزو» و حركات عجيب و غريبي كه انجام ميداد. كمي كه گذشت، «خليل» بلند شد. چند لحظه مردّد سر پا ماند و بعد لباسهايش را در آورد و لخت لخت جلوي ما شروع كرد به رقصيدن. خودش راتكان ميداد، بالا و پايين ميپريد. چشمهايش سرخ شده بود و مثل دو كاسه خون توي صورتش به نظر ميآمد و بعد... فرياد... داد و بيداد . هيچكس نميدانست چه دارد ميگويد. ولولهاي شده بود. چطور بگويم آقاي رئيس، مثل كرم لابلاي هم ميلوليدند و دور هم پيچيده ميشدند و پيچيده ميشدند و با دهانهاي بازشان كلمات غريبي بر زبان ميآوردند، همه شان... همه آنها , بجز «اسي» كه بي خيال روي تختش نيم خيز شده بود و لبخند گنگي روي لبانش نقش بسته بود. هماني كه ميگويند معلوم نيست كه چكاره بوده و از كجا آمده واحتمالا توي اين دنياي بزرگ هيچ كس و كاري را نداردو آنقدر خنگ است كه هيچ چيز را هم حاليش نميشود. و... چطور بگويم. بايد خودت آنجا بوده باشي تا ببيني كه چه غوغايي شده بود. كه «گنگو» چه جور كز كرده بود گوشه اتاق و آرام آرام سرش را به نوك تيز ميله تخت ميكوفت و گريه ميكرد و ميخنديد و... شما كه نديدهايد آقا، هيچكدام از اينها را نديدهايد و آنوقت سر من هم داد ميزنيد كه تو هم ديوانه شدهاي و خوابهاي آشفته ات را هي تعريف ميكني و تكرار ميكني . نميدانم . به خدا خودم هم به شك افتاده ام .شايد اينطور نبوده. شايد هم همه اش خواب و خيال باشد. شما را به خدا اينطور به من نگاه نكنيد. ميدانم كه درباره من چه فكر ميكنيد. آقاي سعيدي گفت. حتماً تصور ميكنيد اين چند سال كه كنار اين آدمهاي احمق زندگي كردهام و از آنها مراقبت ميكردهام، لابد بالاخره يك چيزي هم به من رسيده و گوشهاي از اخلاق آنها به من هم سرايت كرده است. خوب من عقلم را از دست دادهام, پير شدهام و خيالاتي شدهام. اينها را چكار ميكنيد آقا، اينها را... يعني فكر ميكنيد كه دروغ ميگوييم. باشد... هر چه ميخواهيد بگوييد، هر جور كه ميخواهيد نگاهم كنيد. بخنديد و بخنديد و خوبيش اينست كه من خودم ميفهمم چه كار ميكنم و چه ديدهام و اينكه به دلخواه خودم بوده كه چنين شغلي را انتخاب كردهام. خودم هم كه راضي هستم. اگر كه اينجا نبودم و كنار پنجره نرفته بودم كه او را نميديدم. هنوز همه چيز به خاطرم مانده... همه آن چيزهايي كه در پشت دريچه ديدهام و قبلاً هم براي آقاي سعيدي تعريف كرده ام . قيافهاش آشنا بود. صميمي بود، مثل يكي كه سالها كنار هم نشسته باشيد و باهم حرف زده باشيد، مثل چيزي كه گم كرده باشي، سالها دنبالش گشته باشي و حالا خودش با پاي خودش آمده باشد. و حالا آمده بود، با پيراهن نارنجي گلدار، موهاي سياه خرمايي رنگ و چشمانش كه... آبي بود، سبز بود، قهوهاي بود و چه ميدانم، هر بار كه نگاه ميكرديم و هر لحظهاي كه ميگذشت، رنگش فرق ميكرد، انگار يك چيزي باشد كه بتوان راحت به آن تكيه داد و پناه گرفت. «خليل» ميگفت كه اين چشمها را ,با همين بزرگي و معصوميتش, قبلاً يك جايي ديده است. يادش نيامده بود و هي فكر كرده بود و خاطرههاي پريشانش را و حرفهاي تكرارياش را براي ما بازگو كرده بود و آخرش هم از روستايشان در يكي از شهرهاي دورافتاده گفت و آهويي كه بزرگ بود و زيبا بود و يكبار آن را كنار چشمهاي پاي كوه ديده بود و بعداً هر چه گشته و هر جا كه رفته آهو را نديده... نديده و همينطور توي ذهنش مانده و تا حالا هم بعضي وقتها به آن فكر ميكرده. حالا «خليل» هر چه ميخواهد بگويد. او كه مخش عيب دارد و از اين چرت و پرتها زياد گفته است. امّا «برزو»... دلم خيلي برايش ميسوزد. خودش را از ميلههاي دريچه آويزان كرده بود و خيره شده بود به زن، به پيراهن نارنجي گلدارش و بعد ديگر هيچ نگفته بود. تا چند روز و چند شب همينطور توي خودش بود و گريه ميكرد و ميناليد. لباسهايش را كنده بود، پارهپاره كرده بود و دور انداخته بود. نميدانستم براي چه دارد اين كارها را ميكند. تا مدتها و بعد... ديروز غروب كه زير نور كمرنگ مهتابي حياط نشسته بود، عكس چرك گرفته و رنگ و رو رفتهاي را به من نشان داد و من مادرش را ديدم و يك زن جوان ديگر راديدم و دخترك كوچك چهار پنج ساله اي را كه پيراهننارنجي رنگ گلدارش تا زانو ميرسيد.خواهرش بوده ... دخترك خواهرش بوده... اينست آقا... اينست كه ميگويم خودم هم توي اين ماجرا يك جوري گير كردهام و ماندهام كه اين آخر عمري چكار كنم. شما هم اگر ميخواهيد همه چيز را بدانيد، اينطوري فايده ندارد. بايد همه را گوشهاي جمع كنيد و هر كسي هر چيزي را كه ديده و هر تكهاي از اين اتفاق را كه بهتر حس كرده و فهميده، بگويد و لابد، هركسي كه چيزي بگويد و همه حرفها راكه كنار هم جمع كنيد، حتماً خودتان ميفهميد كه چه بر ما گذشته است و ما چه كشيدهايم... چه كشيدهايم و اين چند روز و چند شب ...بايد خودتان از نزديك ببينيد آقا. ببينيد كه شبها چطور مويههاي دلخراش بچهها توي تاريكي ميپيچيد و چطور تكان ميخورند روي تختهايشان، در خواب و بيداري بلند بلند با خودشان حرف ميزنند و زوزه ميكشند. اينجا شبهايش هميشه سوت و كور بوده .عجيب و غريب بوده .اما حالا...حالا ديگر همه چيز تغيير كرده است. همه جا سكوت است، غريبي است و عجيب است آقا، براي خودم هم عجيب است كه «بلال» كه مثل يك لاشه كفتار كثيف بود و بوي گندش هر جا ميرفت همراهش بود، حالا چطور شده كه هر شب با لباس ميرود زير شير حمام و توي اين سوز و سرما و باد زمستاني خودش را ميشويد و همه جايش را خيس ميكند و موهايش را پريشان ميكند روي پيشانيش. خودش كه هيچ نميگويد. هر چقدر هم كه اصرار كردم كه از زير زبانش بيرون بكشم، حاضر نميشود حرفي بزند. امّا خودم ميدانم. ديده بودم كه آن روز كه زن داشت از روبرو ميآمد، چطور باد به سر و صورتش ميخورد و موهايش ريخته بود روي پيشانياش ? هي با دستهايش آنها را مرتب ميكردو باد، دوباره آشفته شان ميكرد. همه همينجوري هستند آقا. حتي «گنگو» هم با همه لال بودنش كه ميگويند نصف زبانش را دندان گرفته و قورت داده، حالا همه را كلافه كرده است از بس با صداي بلند آواز خوانده و صداهاي عجيب و غريب از خودش در آورده است.آقاي سعيدي ميگويد اينجا فقط «اسي» است كه ديده و به روي خودش نياورده است. همانطور است كه بوده؛ انگار نه انگار كه اتفاقي برايش رخ داده باشد. مثل قبلاً و هميشه كه روي تخت بيخيال ميخوابيده و دستهايش را زير سرش ميگذاشته و با كسي حرف نميزده، حالا هم بي خيال روي تختش ميخوابد و دستهايش را زير سرش ميگذارد و با هيچكس حرفي نميزند. حتي يكبار هم به پشت دريچه نيامده كه ببيند آيا دوباره او را ميبيند يا نه. آقاي سعيدي ميگويد هالوست و اين چيزها را درك نميكند. به هر حال او هم آن روز پشت دريچه بود و همه چيز را ديده است . مثل من .مثل همه ،همه چيز را ديده . ديده كه ... فكرم قد نميدهد كه لابلاي اين حرفهاي پريشاني كه برايتان بازگو كرده ام چه چيزهايي را گفته ام و كدام تكه اش ناگفته مانده .آقاي سعيدي هم احتمالا ماجرا را برايتان تعريف كرده است . ميدانم كه سرتان را درد مي آورم . اما باز هم ميگويم .خوشم مي آيد كه هزار بار اين قصه را هي بگويم و تكرار كنم و تكرار كنم ... همه چيزش قشنگ بود و دوست داشتني، اولش من نبودم. بيرون بودم. به خود كه آمدم، ديدم بچهها همه جمع شدهاند كنار دريچه. از سر و كول هم بالا ميرفتند و چنگ انداخته بودند به ميلهها و حواسشان جمع شده بود به جايي، به چيزي. گفتم لابد يكي از آنها ميخواهد فرار كند. مثل گاهي وقتها كه «حسن جوجه» به سرش ميزد و خودش را به ميلهها ميكوفت. دويدم آنجا. خيره شدم به بيرون، خوب نگاه كردم و ديدم كه يك زن، يك زن جوان ،يك زن جوان و زيبا آنجا دارد نزديك ميشود.برايم عجيب بودكه اين غريبه ،اينجا،پشت اين آسايشگاه ،اين گوشه شهر كه همه اش زمين خالي است و معمولا روزها ميگذرد و كسي از اينجا رد نمي شود،چه ميخواهد و جكار مي كند. گفتم رهگذري است، شايد راهش را گم كرده و به هر حال ، مثل هميشه ، ميآيد، عبور ميكند و ميگذرد. يك جوري بود.قيافه اش يك جوري بود . آرام آرام راه ميرفت. انگار ميدويد، انگار پرواز ميكرد و روي هوا ميلغزيد و جلو ميآمد. روبروي دريچه كه رسيد، ايستاد. رويش را بطرف ما برگرداند و چند لحظه صاف خيره شد به سمت دريچه. ترسيدم مستقيم توي چشمانش نگاه كنم. فكر كردم كه ممكن است منفجر شود اتاق و آسايشگاه و زلزلهاي بيايد و همه چيز را در هم بريزد. لبخندي زد و بعد آهسته، طوري كه همه ما مبهوت مانده بوديم و نميفهميديم كه چه اتفاق مهمي دارد رخ ميدهد، به راهش ادامه داد و رفت. تا آخر، تا آخر جاده و پيچيد و گم شد و ناپديد شد. همينطور محو او شده بوديم. نميشد كه يك لحظه چشم برداريم. پلك هم نميزديم كه مبادا عبور كند و لحظهاي بگذرد و بعد كه چشم باز كنيم، متوجه شويم كه ديگر نيست و... نبود. تمام شده بود، همهاش همان چند لحظه بوده كه اينطور همه چيز را تغيير داده است. ميدانم باورش خيلي سخت است. من هم اگر جاي شما بودم شايد همين فكر را ميكردم. ولي چه بگويم. چطور بگويم؛ از آن لحظه بود كه حس كردم چيزي در دلم شرع به جوشيدن كرده است. صداي تپش قلبم را ميشنيدم كه محكم داشت ميزد، بلند و كشيده. ترسيدم كه بچهها بفهمند و مسخرهام كنند. آمدم بيرون، انگار كه هيچ اتفاقي نيفتاده باشد. گفتم همه برگردند سر جاهايشان؛ بلند و طوري كه همه متوجه بشوند. ميخواستم طوري وانمود كنم كه يعني بي خيال هستم و تمام چيزها را فراموش كردهام.غروب ،هوا كه تاريك شد،از آسايشگاه زدم بيرون .آهسته و به آرامي پشت حياط و اطراف ساختمان را جستجو كردم. تا سر جاده كه پيچ ميخورد. خم ميشدم، روي شنها ميگشتم تا چيزي را پيدا كنم؛ نشانهاي و يا جاي پايي. منتظر بودم تا به بهانهاي ساختگي خودم را به داخل خوابگاه و كنار پنجره برسانم و نگاه كنم. حالا هم ميروم؛ حالا كه سه چهار روز گذشته است و با اينكه مطمئن هستم نميآيد، هنوز هم منتظر ماندهام. باور كنيد دست خودم نيست. دائم فكر ميكنم دنبال چيزي هستم؛ كسي و چه ميدانم، يك حس گمشده كه مرا در خود فرو برده و رهايم نميكند. توي خواب و بيداري هم مدام به خودم فكر مي كنم . به روياهاي خودم و به خيلي چيزهاي ديگ? كه نميدانم چيست. حالا باز هم بگوييد خيالاتي شدهام. كه هي عادت دارم درحرفهايم غلو كنم ويك اتفاق عادي و ساده را اينقدر بزرگ كنم.كه ديوانه شدهام و از بس با ديوانه نشستهام و حرف زدهام، اينجوري شدهام، باشد آقا هر فكري ميخواهيد بكنيد.به هر حال شما رييس اين آسايشگاه هستيد و صاحب اختيار.هر كاري خواستيد بكنيد. حالا نهايتش اينست كه مرا هم ميفرستيد آنجا. خوب بگذاريد بروم. همانجا كه باشم و كنار آنها كه زندگيم را بگذرانم، خودم هم راضي هستم. ديگر عادت كردهام آقا. ميروم .ميروم آقا . فقط يك خواهش كوچك از شما دارم. ميخواهم كه يك تخت كوچك و زهوار در رفته برايم بگذاريد آن پايين، كنار تخت «اسي»؛ هماني كه هميشه ساكت است و ميگويند ازهمه بچه ها هالوتر است واز روز اول كه آمده هميشه سرش توي لاك خودش بوده و با هيچ كس حرف نميزند؛ طوري كه بتوانيم شبها كنار هم بخوابيم و براي همديگر حرف بزنيم. ميخواهم بپرسم، اگر شده از زير زبانش يك جوري بيرون بكشم كه توي اين مدت بالاخره فهميدهام كه او هم در دلش، نوك زبانش و در عمق وجودش چيزي را داشته كه پنهان كرده و نگه داشته و به هيچ كس هم نگفته است و به او بفهمانم كه من هم ميدانم و چه بگويم... شايد او هم از آنچه در دل من ميگذرد خبر داشته باشد... پايان |
|